سخنرانی دکتر اناری در سمپوزیوم کِبِک درباره چالشهای حرفه ای مهاجران
(مجری:) اجازه بدهید سخنران امروز را معرفی کنم: نویسنده کتاب 123 بدرخش، مربی حرفهای و سخنران، همینطور تنها فردی که در کنکور سراسری و آزاد در یک سال توانست رتبه اول را در ایران کسب کند. اگر در مورد مسیر حرفهای خود پس از مهاجرت دچار سردرگمی شدهاید، دکتر شهاب اناری داستان تاثیرگذاری برای شما دارد. پس دعوت میکنم از جناب دکتر شهاب اناری که با تشویقهای شما برای شروع سخنرانی تشریف بیاورند.
سلام، به همگی حضار خوشآمد میگویم.
قبل از شروع مایلم از چند نفر که در این جمع حضور دارند تشکر کنم. اول از همه جناب دکتر پارسا نژاد، همچنین دکتر نوریان و تیم خوبشان، چرا که برای برگزاری این رویداد، ماهها برنامهریزی صورت گرفته و من خودم به شخصه شاهد این تلاشها بودم و میدانم که انرژی و وقت زیادی برای تشکیل این جلسه سمپوزیوم صرف شده است. ممکنه لطفاً برای رضا و فریده دست بزنید؟
دوم میخواهم از جناب وزیر گارنو تشکر کنم، که وقت گذاشتهاند تا اینجا در کنار ما باشند. برای من کار بسیار سختی است که در مقابل سخنران فوقالعادهای مثل ایشان صحبت کنم. پس لطفا برای ایشان هم دست بزنید.
و در آخر میخواهم از شما تشکر کنم که به اینجا آمدید و در این سمپوزیوم شرکت کردید تا بتوانید جوابها، ارتباطها و کلیدهای موفقیت خود را پیدا کنید. پس این بار به افتخار خودتان دست بزنید.
در اسلاید اول، تصویری از چند سال پیش خودم را مشاهده میکنید، زمانی که برای اولین بار در کانادا به عنوان یک مهاجر از هواپیما پیاده شدم. وقتی این عکس را مشاهده میکنید، حس دوگانهای در من میبینید. از یک طرف احساس امید و خوشبینی نسبت به آینده داشتم و با خودم میگفتم: "همه چی عالی میشه، من یک زندگی عالی برای خونواده و خودم و بچهها میسازم. این یک رویاست که به حقیقت تبدیل شده و من قدردان این موقعیت هستم". اینها را با خودم تکرار میکردم و از خوشحالی روی ابرها بودم.
اما از طرف دیگر، نوعی حس نگرانی، تردید و اظطراب نسبت به آینده داشتم. سوالات زیادی در ذهنم بود. آیا واقعاً کار درستی هست؟ آیا تصمیم درستی گرفتم؟ آیا بهتر نبود به یک کشور دیگر با زمستانهای خوش آب و هوا مهاجرت میکردم؟ آیا واقعاً برای من مناسب هست که در این سن مهاجرت کنم؟ چرا که زندگیام را باید از نو میساختم.
من قبلاً معلم زبان انگلیسی بسیار موفقی بودم و چند کتاب در ایران نوشته بودم. منظورم از بسیار موفق این است که بیشتر از دو میلیون نسخه از کتابم فروش رفت و 5 روز در هفته سخنران مهمان رادیو و تلویزیون بودم، پس در زمینه کاری خودم بسیار شناخته شده بودم. من در حال تغییر کشور بودم و به یک کشور جدید مهاجرت میکردم، بدون هیچ ارتباط یا آشنایی، درست مثل شما، انسانهای موفق و ماهری که به یک کشور جدید مهاجرت کردید. بدون هیچ ارتباطی، با افق دیدی مبهم که تنها به آینده امیدوار هستید. برای نمک پاشیدن به زخم خودم، من نه تنها به کشوری جدید مهاجرت کرده بودم، بلکه میخواستم مسیر حرفهای خود را نیز تغییر دهم. تصمیم گرفته بودم دیگر به تحصیل زبان انگلیسی یا نوشتن کتاب ادامه ندهم و میخواستم وارد حرفه مربیگری شوم. لذا یک چالش دو برابر و مضاعف برای من بود. میدانم که این اتفاق برای بسیاری از شما نیز افتاده است.
این تصویر من در زمانی است که معلم زبان انگلیسی و نویسنده بودم.
اوایل که به کانادا آمده بودم، درست مانند خیلی از شما، این تصمیم را داشتم که با دوستانم یک بیزینس راه بیندازم و چه بیزینسی بهتر از گرفتن نمایندگیِ رستورانهای "تیم هرتونز"؟ با دوستانم شریک میشدم و نمایندگی آنها را میخریدم. تیم هرتونز در کانادا بسیار محبوب هستند و مردم صبحها با اشتیاق نوشیدن قهوهی آنها از خواب بیدار میشوند. پس این بهترین تصمیمی است که میتوانم بگیرم، درسته؟ خیر اشتباه بود.
من به سرعت متوجه شدم که این کار عملی نیست. اول از همه، گرفتن نمایندگی رستورانهای تیم هرتونز به این سادگی نیست و به هر کسی داده نمیشود. دوم، باید قبلاً در این زمینه تجربه کاری داشته باشی تا بتوان برای گرفتن نمایندگی اقدام کرد که مسلماً من این تجربه را نداشتم. و سوم، باید ویژگیهای شخصیتی خاصی داشت تا بتوان یک نمایندگی موفق راهاندازی کرد. چرا که باید طبق قوانین آن مجموعه کار کرد و تا اندازهی زیادی جلوی خلاقیت شما را میگیرد. خلاصه آن که یک بیزینس خاص است. پس به سرعت متوجه شدم که این کار برای من مناسب نیست و از گزینههایم خط خورد.
بعد از آن، چند نفر از دوستانم با یک ایدهی عالی برای راهاندازی بیزینس جدید پیش من آمدند. آنها میگفتند: "تو زمینه درخشانی در آموزش داری، بیا یه کالج راه بندازیم. تو آدمهای زیادی در ایران و حتی خاورمیانه میشناسی که ثروت زیادی دارند، ما میتونیم آنها رو به کانادا بکشونیم و براشون در دانشگاههای کانادا پذیرش بگیریم و پول زیادی دربیاریم. متخصصین بازاریابی استخدام میکنیم. تو هم که تجربه و تحصیلاتش رو داری، ما موفق میشیم."
ایدهی درخشانی بود، درسته؟ خیر اینطور نیست.
چرا؟ چون به سرعت متوجه شدم که شراکت برای همه مناسب نیست. گرچه این دوستان آدمهای بسیار خوبی بودند، اما ما ترکیب درستی نبودیم. فقط چون یک ایده میتواند پولساز باشد، به این معنی نیست که مناسب من یا شما باشد. پس این ایده نیز از گزینهها خط خورد.
پس از حدود 6 ماه تا یک سال که در بین ایدهها و بیزینسهای مختلف سرگردان بودم و هزینه و انرژی زیادی روی این ایدههای ناموفق هدر دادم، ناگهان از خودم این سوال را پرسیدم که با بقیه عمرت چکار میخواهی بکنی؟ این که فایدهای ندارد. 6 ماه روی یک ایده، 7 ماه روی یک ایدهی دیگر، یک سال از عمرت روی یک بیزینس دیگر. با این سبک فقط عمر خود را هدر میدهی.
پس با خودم کلنجار میرفتم و از خودم پرسیدم با بقیه زندگیات چه میخواهی بکنی؟ راه درست کدام است؟ آیا حاضر هستی چندین ساعت، حتی صدها ساعت، وقت بگذاری تا "موقعیت طلایی" خود را در حرفهات پیدا کنی؟
بنابراین من وارد پروسهی خودشناسی و خودآگاهی شدم و تستهای شخصیتی زیادی انجام دادم و از انسانهای موفق مشورت گرفتم و حتی یک مربی استخدام کردم تا کمکم کند بهترین انتخاب را انجام دهم. و این تصمیم درستی بود، که در آخر باعث شد به اینجا برسم و خودم نیز یک مربی موفقیت شوم. در این راه باید گواهینامه و مدارک مختلفی اخذ میکردم. من عضو فدراسیون بینالمللی مربیان (ICF) و همچنین انجمن سخنوران حرفهای کانادا (CAPS) شدم و اکنون نیز بصورت تمام وقت به این کار مشغول هستم.
حال به این میرسیم که این صحبتها چگونه به شما ارتباط پیدا میکند؟
بسیاری از شما درست مثل من، با این حس دوگانه به کانادا مهاجرت کردید، درسته؟ چند نفر از شما این حس دوگانه را تجربه کردید؟ هم امید و افکار مثبت، و هم نگرانی و تردید و افکار منفی. دستان خود را بالا ببرید. با خود صادق باشید.
واقعیت این است که پس از سپری شدن دوران خوش ماه عسل؛ نگرانی، اضطراب، خستگی و ناامیدی اتفاق میافتد. "شاید به هیچ جا نرسم، شاید بهتر باشد برگردم." چند نفر از شما به این فکر کردید که شاید اینجا بودن مناسب شما نباشد؟ شاید بهتر باشد برگردم؟ این اصلاً موقعیت خوشایندی نیست.
پس سوال اساسی این است که "در زندگی حرفهای خود چه میخواهید بکنید؟"
میخواهم خیلی کوتاه چیزی را که در این راه یاد گرفتم به شما به اشتراک بگذارم. من نام آن را "نقطه طلایی" میگذارم.
من معتقدم که «تواناییهای شما»، « علاقههای شما» و «بازار»، در یک نقطه به هم میرسند و فصل مشترک این سه عامل همان نقطه طلایی شما است.
از شما میخواهم که مدتی به این سوالات فکر کنید. عامل اول: تواناییهای شما چه هست؟ من مطمئنم که شما انسانهای ماهری در حرفه خود هستید و تواناییهایی دارید. شاید برای آنها ارزشی قائل نیستید یا آنها را دست کم میگیرید. شاید با خود میگویید این تواناییها در بازار کانادا کاربرد ندارد. با خود میگویید من تجربه زندگی در کانادا را ندارم و تحصیلات من اینجا ارزشی ندارد. اشتباه میکنید! شما در درون خود یک الماس دارید. باید این الماس را بتراشید و صیقل دهید تا با محیط جدید سازگار شود. همگی شما باید این کار را انجام دهید. شما این توانایی را دارید. تجربیات و استعدادهای شما، قدرتهای ماورایی شما هستند، آنها را دست کم نگیرید.
دومین عامل علایق شما است. شما به چه چیزی علاقه دارید؟ دوست دارید چه کاری در زندگی انجام دهید؟ نه فقط برای پول درآوردن. نه مثل کارهایی که من میخواستم انجام دهم. نه مثل ایدههای تاسیس کالج و رستورانهای تیم هرتونز که فقط برای پول درآوردن بودند. چرا که تشنه پول بودم. چه کاری را واقعاً دوست دارید انجام دهید؟ چه کاری شما را هیجان زده و خوشحال میکند؟ چه کاری باعث میشود صبحها از تختخواب بیرون بپرید؟
خوب بهش فکر کنید. چند ساعت وقت بگذارید. این یک سخنرانی انگیزشی که نیست. چندین ساعت، حتی صدها ساعت از وقت خود را به فکر کردن در این مورد اختصاص دهید تا 20، 30 و 40 سال دیگر زندگی خود را به کاری مشغول شوید که عاشقش هستید.
آیا ارزش این زمان را دارد؟ کاملاً.
و عامل سوم، بازار است. این کافی نیست چیزی را پیدا کنید که در آن حرفهای هستید و به آن علاقه دارید. بازار هم باید به آن نیاز داشته باشد. گاهی اوقات باید توانمندیهای خود را کمی تغییر دهیم تا برای بازار مناسب باشد. اجازه دهید از زندگی خودم برای شما مثال بزنم. من ایدههای دیوانهواری در زندگی داشتم.
یک مثال: همانطور که نیوشا گفت، من 21 سال پیش در ایران و در دانشگاه علوم پزشکی تهران، دوره پزشکی را آغاز کردم. من تواناییاش را داشتم، چون رتبه اول کنکور را بدست آوردم و شما معنای کنکور را میدانید. آزمون ورودی دانشگاه، رقابتی بین 1.2 میلیون نفر. من در آن آزمون نفر اول شدم، پس حتماً تواناییاش را داشتم. عاشق آموختن بودم و سریع یاد میگرفتم. اما علاقه نداشتم. من از پزشکی متنفر بودم، و بقیه مردم باورشان نمیشد. میگفتند تو دیوانه شدی، مردم خودشان را میکُشند تا دکتر شوند. اما برای من مناسب نبود و از پزشکی متنفر بودم. پس موقعیت طلایی من نبود.
یک مثال دیگر. به دلیل آنکه من یک معلم انگلیسی خیلی خوب بودم و کتابهای پرفروش نوشته بودم، با خودم فکر کردم ایدهی خیلی خوبیست که یک موسسه آموزش زبان تاسیس کنم، درسته؟ ایدهی کاملاً عاقلانهای است. تو که معلم انگلیسی خیلی خوبی هستی، پس یک موسسه زبان تاسیس کن. اما باز هم جواب نداد، چرا؟ چون اگرچه تواناییاش را داشتم و علاقهمند هم بودم، اما بازار خوب و بزرگی برای مدل آموزش زبانی که در ذهن من بود وجود نداشت. میخواستم موسسه زبان من همراه با شبیهسازی و با امکانات پیشرفته باشد و بچهها از زمان کودکی به آن وارد شوند و از این قبیل ایدهها. اما نیاز و بازاری برای آن وجود نداشت. از نظر من ایدهی فوقالعادهای بود و کاملاً هیجانزده و خوشحال بودم و به موفقیتش اطمینان داشتم، اما بازار را به درستی نشناخته بودم. بازار بزرگی برای آن وجود نداشت، لذا آن هم شکست خورد.
اما زمانی که من موقعیت طلایی خود را پیدا کردم که مربیگری بود، همه چیز سر جای خود قرار گرفت. همراه با برایان تریسی، پرفروشترین کتاب سال 2016 را نوشتم. عضو موسسه America Premier Experts شدم و در روزنامه وال استریت ژورنال به عنوان یکی از اشخاص موفق لقب گرفتم. اینها را برای تمجید و تعریف از خودم عنوان نکردم. فقط میخواهم بگویم ممکن است مدتی را گیج و سرگردان باشید، اشکالی ندارد، واقعاً اشکالی ندارد. همه چیز نهایتاً سر جای خود قرار میگیرد. این پروسهی درستی برای شما است. اما فقط لطفاً مثل گذشته من تشنه پول نباشید. تنها کافیست موقعیت طلایی خود را پیدا کنید. نقطه تلاقی این سه عامل تواناییها، علایق و بازار را در خود پیدا کنید.
مسلماً گفتنش آسانتر از انجامش است. پس چطور میتوان موقعیت طلایی خود را پیدا کرد؟
در اینجا وقت کافی برای ذکر تمامی جزییات نیست، اما اینها چند منبع هست که شما را راه میاندازد. از شما میخواهم از این اسلاید عکس بگیرید و شروع کنید.
آزمونهای خودشناسی از خود بگیرید. تعداد زیادی از این تستها وجود دارد، ممکن است اسم آنها را شنیده باشید. MBIT، VIA، 16Personalities و تعداد بسیار زیاد دیگر. با این آزمونها شناخت بسیار خوبی از شخصیت و علایق و توانمندیهای خود پیدا میکنید.
کتاب بخوانید. یک کتابی که 14 میلیون نسخه فروش داشته است، کتاب Strength Finder است. کتاب بخوانید و خودتان را بشناسید.
با یک مربی کار کنید. من در تورنتو زندگی میکنم پس برای خودم تبلیغ نمیکنم. مربیهای بسیار خوبی حتی در این اتاق وجود دارد. حتماً همکاران و مربیان دیگری نیز در اینجا حضور دارند که اهل کِبِک و شهر شما هستند. با کسی کار کنید که بتواند شما را راهنمایی کند تا به موقعیت طلایی خود برسید.
پس سوال اساسی این است: آیا حاضرید این چندین ساعت را وقت بگذارید تا دریابید برای ادامه زندگی چه کاری میخواهید انجام دهید؟ آیا این عطش پول درآوردن را کنار میگذارید و به شناخت بهتر خود میپردازید؟ از مردم فیدبک بگیرید تا به خودشناسی برسید تا بتوانید 20، 30، 40 سال دیگر زندگی خود را به کاری که عاشقش هستید مشغول شوید و پول زیادی در بیاورید. سوال کلیدی همین است.
سر ریچارد برنسن میگوید:
"هیچ کاری در زندگی شخصی یا حرفهای شما بزرگتر از آن نیست که بدنبال علایق خود روید، بگونهای که هم برای جهان و هم برای خود شما مفید باشد."
به عنوان حسن ختام صحبتهایم، یک هدیه برای شما دارم. این کتاب پرفروش جدید من هست که طی ماه اخیر 12 هزار نسخه آن فروش رفته است و بسیار به آن افتخار میکنم. اسم این کتاب "123 بدرخش" است. من یک دوره ویدئویی همراه با این کتاب دارم که میخواهم آن را بصورت رایگان در اختیار شما بگذارم. لطفا یک عکس از این اسلاید بگیرید و به این لینک وارد شوید. وارد سایت شوید و ثبت نام کنید و این دوره ویدئویی را بصورت رایگان دریافت کنید. در این دوره به شما مهارتهایی را آموزش میدهم که کمک میکند همواره با انگیزه باشید و به جواب سوالهایتان برسید و مدیریت زمان خود را بهبود بخشید. اما این کتاب مهم نیست، مهم شما هستید. میتوانید دوره ویدئویی را بصورت رایگان دریافت کنید. این هدیه من به شما است که وقت صرف کردید تا امروز اینجا با ما باشید.
آخرین جمله من و آخرین خواسته من از شما این است که به این باور برسید که شما یک الماس در وجود خود دارید، شما در حرفهی خود حتی در مقایسه با خود کاناداییها بهتر هستید. شما از 90 درصد مردم کانادا حرفهای تر و خبرهتر هستید. مقداری وقت اختصاص دهید تا الماس خود را بتراشید تا مناسب بازار کار کانادا شود.
سپاسگزارم.
قبل از سرو نهار، کسی سوالی نداره؟
سوال: با توجه به اینکه شما با کنکور آشنایی کامل دارید و در آن خبره هستید و در مورد آن کتاب نوشتید، نظر شما در مورد کنکور چه هست؟ چون به نظر من خیلی مهم نیست و چیزهای مهمتری در زندگی وجود دارد.
پاسخ: درسته، من سعی میکنم در مورد هر چیزی فرصتها و چالشها را ببینم. من با این دید به زندگی و اتفاقهایش نگاه میکنم. من حتی به مهاجرت به عنوان یک چالش نگاه میکنم که درونش یک فرصت خوب نهفته است. برای من درست مثل بقیه، مهاجرت یک چالش بود، ولی از این فرصت استفاده کردم تا خودم را بهتر بشناسم و مسیر شغلی خود را انتخاب کنم.
کنکور هم مانند همین است. آزمون بسیار سختی است و یک چالش دشوار که بسیاری در این راه ناامید میشوند. اما فرصت و موقعیت آن کجاست؟ فرصت یاد گرفتن، کنترل استرس، کنترل زمان و جنگیدن برای رسیدن به رویاها. درسته؟ پس من آن را به عنوان یک فرصت نگاه میکنم. جواب سوالت را گرفتی؟
آخرین سوال: سلام و تشکر از اینکه تشریف آوردید. آیا راهحلی برای مهاجران هست تا هر روز بتوانیم به خود انگیزه دهیم که به دنبال رویاهای خود برویم و به خود احترام بگذاریم و عاشق خودمان باشیم؟ چون وقتی که به کانادا وارد میشویم، باید سابقه کار و مجوزهای کانادایی داشته باشیم. من نمیدانم چه تفاوتی بین سابقه کار در ایران با کانادا وجود دارد. چگونه در فروشگاههای خود با مشتریان ایرانی برخورد کنیم در مقایسه با کاناداییها؟ شاید بدلیل مشکلات دیپلماسی و سیاسی جایگاه چندان مناسبی نداشته باشیم، اما ما به اینجا آمدیم و خانواده خود را رها کردیم، فقط برای اینکه میخواستیم زندگی خود را تغییر دهیم و برای کاناداییها کار کنیم. من امروز این ذوق و اشتیاق را دارم که در بازار کانادا فعال باشم و فردا برای من خیلی دیر است. من به چند راهنمایی در این مورد نیاز دارم.
جواب: راستش را بخواهی به من 15 تا 20 دقیقه وقت داده شد، پس فرصتی برای ورود به جزییات و باز کردن موضوعات نبود. پس به ذکر چند نکته بسنده میکنم.
اول از همه، انگیزه گرفتن درست مثل حمام رفتن است. نباید انتظار داشته باشی که فقط یکبار در زندگی حمام بروی و در تمام زندگیات تاثیرش باقی بماند. پس باید هر روز به خود انگیزه بدهی، باید کاری انجام دهی که هر روز به تو انگیزه دهد. پس من را در اینستاگرام دنبال کن و کتاب بخوان و عمداً زمان بگذار تا به خود انگیزه و هدف دهی.
دوم و مهمتر اینکه، اشکالی ندارد احساس سردرگمی داشته باشی. به این پروسه اعتماد کن، بالاخره موفق خواهی شد.
نمیدانم شما با من موافق هستید یا نه، اما من معتقدم که مهاجرین، شجاعترین آدمهای دنیا هستند، نه؟ وقتی به این فکر میکنم که من هرچه در ایران داشتم همراه با همه موفقیتها را رها کردم و به اینجا آمدم مو بر تنم سیخ میشود. بدون هیچ آشنا یا ارتباطی، بدون اینکه کسی مرا بشناسد، و باید همه مجوزها را کسب کنم و خودم را به جامعه کانادا ثابت کنم. این واقعاً یک عمل شجاعانه است و بابت این از شما سپاسگزارم و به شما احترام میگذارم.
زمان بگذارید، به پروسه اعتماد کنید. بالاخره نتیجه میدهد.
سپاسگزارم.