پرده اول: تق تق تق، در زدم. من: ببخشید میتونم دو دقیقه وقتتون رو بگیرم؟ دعوت به دفتر نشانه خوبی بود. من: راجع به زمینه کاری شما مطالعه کردم. خیلی علاقه دارم، تو این زمینه ادامه تحصیل بدم. همچین یه کم خورد تو ذوقم! چطور ایران رو نمیشناسه؟! من: میزان تحصیل کرده های ایران خیلی بالاس. سیستم تدریس دانشگاهاش امریکاییه، دانشگاه تهران مثل “هاروارد” میمونه تو خاور میانه. بهترین دانشگاه خاور میانه اس. صد سال قدمت داره. منم تو کنکور فوق لیسانس رتبه ام اول شد و من و من و من با یه وجب روغن روش. پرده دوم: امروز جشن عروسی سوومان، یکی از هم دوره ای هامونه. اهل هندوستانه و آخرین ترم تحصیلشه و با شوهر آینده اش بعد از اتمام درسش میرن امریکا. کارش اونجا آماده اس. من تنها دعوت شدم. یه جشن مختصر و دانشجویه. من و پروفسور کونلاین سر یه میز نشستیم. مشروب خورده و یه کم کله اش گرم شده و بیشتر از معمول حرف میزنه. پروفسور کونلاین اینطوری شروع کرد: استاد خودش جایزه نوبل برده بود. در واقع یک پروژه بزرگ بوده که ایشون هم در زمان تحصیل به همراه عده دیگه ای از دانشجوها توی تیمی بودن که روش کار میکردن و اون پروژه جایزه نوبل برده. خودش، درخواست همکاری هم از دانشگاه هاروارد و هم از دانشگاه استنفورد رو گرفته بود. ولی بخاطر خانمش که استخدام مک گیل شده بود، مک گیل رو انتخاب میکنه. من که آروم داشتم گوش میکردم، یه باره هر چی خورده بودم، از سرم پرید. ببینم مگه ایشون نبود که گفته بود “ایران کجاست؟”! ایشون و همسرشون که متخصص تغذیه و رییس دپارتمان مک گیل هم هستند، از مرز بازرگان وارد ایران میشن. بعد از تبریز به اردبیل میرن. بعد، آستارا، بندر پهلوی، رشت، لاهیجان، نوشهر، آمل، بابل، ساری تا به تهران میرسن. من هنوز گیج اون خودشیفتگی روز اولم بودم و اون منم منم ها. پروفسور کونلاین همیشه یقه پیراهنش کج بود و من به اصرار براش صاف میکردم. اگر نمیشناختیش فکر نمیکردی که از نوابع روزگاره. دوست داشتنی بود، مثل یه پدر. یادش بخیر، هر جا هست، سالم و شاد باشه. رضا پارسانژاد
|

