اولین خاطرات ورزشی من، از سنین سه چهار سالگی شروع میشن. مصطفی عرب کاپیتان تیم ملی فوتبال، همسایه بغلی ما بود. ایشون که میومد جلوی در، ما میرفتیم تو ابرها، بازی میشد جام جهانی. بعضی روزها وقتی خودش خونه نبود، مادرش اجازه میداد من برم تو اتاق خونه شون که پر از کاپهای ورزشی بود بازی کنم. عشق فوتبال، از اون موقع تا حالا با من بوده و هنوز که هنوزه دنبال توپ میدوم. بعد از اتمام درسم، تو McGill در مقطع post doc مشغول بودم که یه شغلی باز شد در دانشگاه Stony Brook از زیر مجموعه های دانشگاه ایالتی نیویورک (SUNY)، که بزرگترین مجموعه دانشگاهی امریکاست. من برای مصاحبه دعوت شده بودم. یکی از بخشهای مصاحبه، برگزاری سمینار در مورد تحقیقات حال حاضر خودم بود. بعد از سمینار هم یک سری مصاحبه های فردی با اساتید مختلف دپارتمان میبایست انجام میشد. خیلی روتین و نرمال بود و بار اولم نبود که این کار رو میکردم. در فرودگاه یه ماشین کرایه کردم و بطرف هتلی که برام رزرو کرده بودن حرکت کردم. تابستون بود و جاده و مناظر اطرافش فوق العاده زیبا و خیره کننده بودن. به هتل رسیدم. یه هتل نقلی شبیه به یه خونه که اصلا فکر نمیکردی تو هتل هستی. برخورد مهماندارن هم شبیه اعضا خانواده بود. هتل فقط دو طبقه داشت و تمام پنجره هاش هم رو به اقیانوس باز میشد. پذیرایی هم دقیقا مثل اینکه اومدی مهمونی که فقط۲۰ نفر مهمون دعوت باشن. همه چیز عالی پیش میرفت. صبح روز بعد، مصاحبه شغلی با سمینار شروع شد و با مصاحبه های فردی ادامه پیدا کرد. هر مصاحبه بین نیم ساعت تا یک ساعت زمان میبرد. اولین بار بود که همچین اسمی به گوشم میخورد. اصلا نمیدونستم چی هست. خیلی توجهام رو جلب نکرد. فکر کردم حتما یه ورزشیه که با آهن بازی میکنن. بعدا که رفتم تحقیق کردم دیدم تو این ورزش در یک روز: ایشون ادامه داد که توی تیم ملی امریکا بوده و برای نهار، ۸ کیلومتر میدوه میره خونه نهار میخوره برمیگرده (البته ایشون گفت ۵ مایل). من اون شغل رو نگرفتم. الان که فکرش رو میکنم، همچین بد هم نشد، هر دفعه ورزش ۱۰ کیلومتری خودم رو با ایشون و تیم ملی بودنش، اونم تو یه همچین ورزشی، مقایسه میکنم، با خودم میگم: رضا پارسانژاد
|

