📌 {مهاجرت باخود وقایعی میاورد که یادآوری آنان پس از سالها، خود پاسخ بسیاری پرسشهاست. در این سری از نوشته ها سعی شده به چرایی و چگونگی مهاجرت بپردازم. در لابلای این خاطرات، معدود وقایعی انتخاب شده اند که در حین تلخی، شیرینی خاصی دارند.} مدرسه 👨👩👧👧 در یک غروب گرم تابستان. در منزل دورهم، از خاطرات گذشته میگفتیم. نیوشا، دختر کوچکترم، از سالی که دخترانمان را برای یکسال تحصیلی به ایران بردیم تعریف کرد: یادم میاد که روز اولی که میخواستم برم مدرسه خیلی استرس داشتم. با اینکه باید میرفتم کلاس پنجم و حتی الفبای فارسی رو خوب بلد نبودم. ولی استرس اصلی من برای درس نبود. من بلد نبودم چه جوری مقنعه رو سرم کنم. با کمک مامان تو خونه مقنعه رو سرم کردم و رفتم مدرسه. نوبت به هلیا، دختر بزرگم، رسید که تعریف کنه. اینجوری شروع کرد که: ما رو بردن بیرون توی حیاط برای زنگ ورزش. من طبق عادت بچگی شروع کردم به دویدن. خانمه(!) گفت: نیوشا که تازه رو دور افتاده بود، ادامه داد، زنگ که خورد، با کمک دوستم مقنعه رو سرم کردم. همون دوستم گفت: دنباله آن هلیا اضافه کرد، من کم استرس امتحان به زبان فارسی رو داشتم، خانم ناظم سر جلسه امتحان اومده بالا سرم به من میگه: پ ن: نیوشا ۱۰ سال و هلیا ۱۲ سال سن داشتند. ادامه دارد… رضا پارسانژاد
|

