داشتم میگفتم, ساعت 4 بعدازظهر بود. دیر شده بود. باید فسقلیها رو از مهد کودک بر میداشتم, ماشین که هیچی, پول اتوبوس هم نداشتم. مونده بودم چی کار کنم؟ کلافه تو این فکر بودم که چه جوری تو این مملکت کانادا جا بیفتم و موفق بشم؟ ولی هر کاری میکردم هنوز تو مرحله ” I am blackboard ” در جا میزدم. پول یه کلاس درست و حسابی رو هم که نداشتم. با اینکه هی گوشهام رو تیز میکردم تا از جوکهاشون چیزی بفهمم, از تیزی دست به گوشهام میزدی میبرید, ولی از فهمیدن جوکها خبری نبود. دست آخر به خودم تلقین کرده بودم که “نه بابا مشکل من نیستم, جوکهای اینها بی مزه اس”.
داشتم میگفتم, ساعت 4 بعدازظهر بود. دیر شده بود. باید فسقلیها رو از مهد کودک بر میداشتم, ماشین که هیچی, پول اتوبوس هم نداشتم. مونده بودم چی کار کنم؟ کلافه تو این فکر بودم که چه جوری تو این مملکت کانادا جا بیفتم و موفق بشم؟ ولی هر کاری میکردم هنوز تو مرحله ” I am blackboard ” در جا میزدم. پول یه کلاس درست و حسابی رو هم که نداشتم. با اینکه هی گوشهام رو تیز میکردم تا از جوکهاشون چیزی بفهمم, از تیزی دست به گوشهام میزدی میبرید, ولی از فهمیدن جوکها خبری نبود. دست آخر به خودم تلقین کرده بودم که “نه بابا مشکل من نیستم, جوکهای اینها بی مزه اس”.
|

